زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

اگه بخوام یه ذره بزنم تو سر خودم میگم به هیچ وجه اعتماد به نفس ندارم.تازه الان خیلی خوب شدم.مثلا یه جا که سوتی میدم سعی می کنم مدیریت بحران به خرج بدم و فقط صورتی میشم.ولی قبلاها کبود و سیاه میشدم به جون خودم.و خیلی هم چیز بدیه.هیچ وقت نتونستم سر کلاس اگه یه چیزی رو نمی فهمیدم بپرسم.هیچ وقت نمی شد به خودم ببالم که من توی فلان کار بهترینم یا لااقل خیلی خوبم.دیگه خیلی خیلی به خودم لطف می کردم می گفتم من می تونستم باشم.خوبیش این بود حداقل اینو خودم باور داشتم...
حالام کلی از بیچارگی هام سر همینه.مثلا می خوام کار پیدا کنم و به خودم میگم کار بلد نیستم که.بعدش میرم می بینم یه گاگول پشت کامپیوتره که هیچی بارش نیست و من جلوش پادشاهم.ولی خوب عوض اینکه روحیه بگیرم میگم یارو چه شانسی داشته :))
واقعا واقعا دلم می خواد بدونم همه در مورد من چی فکر می کنن...دلم می خواد بدونم اونایی که دیروز منو 6-7 ساعت دیدن در موردم چی فکر می کنن.اونایی که منو می شناسن قشنگ.اونایی که گاهی می بینمشون.اونایی که نوشته هامو می خونن.یالا اعتراف کنید.یه اعتراف بلند بالا هم باشه لطفا :دی

من چرا دیشب گفتم نه؟؟؟ :)) یکی بهم پیشنهاد داد بیا بریم نائب.گفتم با کی میری.گفت با عیسی و خشایار.نگاهشون که کردم دیدم اصلا از قیافه هاشون خوشم نمیاد.یه ذره دیگه هم فکر کردم دیدم اگه برم کل داراییم تموم میشه.گفتم نمیام.ولی دلم می خواست برمااااا :((

یعنی خدا به روزتون نیاره.دیروز ساعت 9 تا 11 صبح تربیت بدنی.یارو هم نامردی نکرد و به طرز عجیبی پدرمون رو در آورد.قشنگ 1:30 دویدیم و ورزش کردیم.هی هم می گفت نگران نباشید.هیچی تون نمیشه.آخه یارو ماسا‍ژور و تمرین دهنده ی تیم ملی ه.اونوقت میاد پدر ما رو در میاره.بعدشم که رفتم اونجا که قرار بود افطاری بریم و تا خود افطار کار کردیم و با اینکه کارش خیلی سنگین نبود ولی چون هم تشنه ام بود و هم صبحش دویده بودم داشتم از تشنگی می مردم.بعدشم عین بچه پر رو ها رفتم آکادمی از 10 تا 12 فوتبال و 12 تا 1:30 والیبال.یعنی من رسما دیگه جون نداشتم.هنوزم تمام تنم درد می کنه...
بابا اینا امشب میان.منم بعد 4 سال بالاخره گواهینامه مو گرفتم و واسه اولین بار و به طور رسمی میخوام بشینم پشت فرمون و برم دنبالشون.

پ.ن: دلم همش جاهای شلوغ و خنده می خواد...

کم کم سال های عمر انقد داره زیاد میشه که حتی روزهایی که دوستشون داشتم،دارن تبدیل میشن به روزهای عادی که شاید دیگه حتی حوصله شونم ندارم...
دیشب با جمال رفته بودیم آکادمی.توی دفتر نشسته بودیم یهو دیدم کفاشیان از جلوی دفتر رد شد.بعد یوخده که من داشتم می رفتم نماز بخونم دیدم اون اومد از نمازخونه بیرون.یه سر کوچولو تکون دادم و اونم یه سر کوچولو تکون داد.کاش بهش سلام می کردم.یه دفعه حسین رضازاده اونجا بود.بهش سلام دادم،محل نذاشت بی تربیت!
بعدشم که واسه افطار رفتم،چند تا از تکواندو کارها اونجا بودن.هادی ساعی هم اومد بعدش.خواستم برم در مورد شورای شهر باهاش بحث کنم یوخده :دی ولی نشد.اونقدم یخن.الکی الکی هرهر می خندیدن.
بعدشم دلم می خواست افطاری خونه آقا دایی اینا برم،ولی نمی تونم و حالم گرفته شد.از کل فامیلمون،فامیلای اونا رو خوشم میاد.راحتن.ادا در نمیارن...
صبح سحر نشستم به چرند گفتن...برم بخوابم بابا...

حس می کنم یه کار تموم نشده دارم...یه چیز که روی اعصابمه...یا اینکه اصلا یه چیز می خوام که به آرامش برسوندم...به قول ممد یه چیز که جیگرمو خنک کنه.جیگری که آب یخ های مامان جان هم خنکش نمی کنه...

این آدمیزاد همه کارش برعکسه...وقتی کسی بهش محبت می کنه ازش دور میشه،برعکس،وقتی کسی بهش کم محلی می کنه می خواد که بهش نزدیک بشه...وقتی باهاش صادقی،فکر می کنه یه جایی اشکال داره.نباید دروغ بگی،ولی هیچ وقت همه ی راستو نگو.چون طرف فرار می کنه از این حجم صداقت!!! همه فکر می کنن یه جای کار می لنگه...اصلا سعی نکن خیلی هم دور بشی...این آدمیزاد کارش معلوم نیست...اگه یکی باشه که بخوای نگهش داری سعی کن اگه داری میمیری هم ازش سراغ بگیری.چون بعدا کاری نداره که کی بودی و چی شده بود.مهم اینه تو ازش سراغ نگرفتی و فقط هم اینه که مهمه!!!

دلم بدجوری آشوبه...هیچ جوریم خوب نمیشه...ننوشتم تا شاید خوب بشه،ولی نشد...به طرز عجیبی دلم داره میاد تو دهنم :((

بیا این بار جاها عوض.تو عاشقم باش.من معشوقت.خسته شدم به خدا...بیا باور کنی که راحت نمی شود دل کند.بیا...من سنگ دل نیستم...برعکس تو......

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش ...................... معاشر، دلبری شیرین و ساقی ، گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی! ...................... گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش

بعدا نوشت: فال دیشبم بود...