زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

این تویی که هر شب به خوابم می آیی... یا منم که هر شب خوابت را میبینم...

پ.ن: بی خیال من و تو ها...بی خیال همه ی نوشته های نوشته نشده...

پ.ن.ن:خودم بهتر از همه می دانم دزدی کار بدی ست...

روز عجیبی بود دیروز.نمی دونم واسه چی اینجوری شده بودم.از دیدن دو تا دست توی هم گره خورده شده، یا روز ولنتاینی که بعد از 23 سال هنوز هم نه به کسی هدیه دادم، نه از کسی هدیه گرفتم.آروم پشت سرشون راه افتاده بودم و نگاه می کردم به کسانی که همه شون خوشحال اومده بودند خرید. دیشب که به ماجراهای روز فکر می کردم، دیدم خیلی دلم می خواست اون لحظه ای که چشمم افتاد به در امامزاده صالح، برم تو و بشینم زل بزنم به یه گوشه. بشینم و زل بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم...
احمقانه است.دیشب توی اون شلوغی دنبال کسی می گشتم.با خودم می گفتم اون شاید بیاد اینجاها برای خرید.شاید بود، شایدم نبود. ولی از همه لذت بخش ترش برای خودم این قسمتش بود که چقدر با آرامش می تونستم دوست هام رو بهش معرفی کنم. فکر کردن به این موضوع و ساختن همچین لحظه ای توی ذهنم که ممکن بود چه اتفاق هایی بیفته. چقدر می تونستم مدیریت بحران داشته باشم!!!
به این نتیجه رسیدم که بی فایده ست. صحبت کردن از چیزهایی که حتی نمی تونن تصورش رو بکنن. صحبت از تنهایی ای که خیلی ها بعد از بیرون اومدن از دانشگاه حرفش رو می زنن. بی فایده ست. هم برای اون ها، هم برای خودم.
گاهی فکر می کنم خیلی پوست کلفت شدم و گاهی از شدت ضعف، حالم از خودم به هم می خوره...
حالم خوب نیست... اصلا حالم خوب نیست...

به عنوان یک دایی الگو و فداکار،شدم لولوی سر خرمن.از آب میوه و سیب و پرتقال گرفته تا جیش کردن این بچه، حضور من الزامیه.تنها دلیلی که غذا می خوره اینه که بتونه منو بزنه زمین.وقت هایی که خودش جیش نمی کنه،فقط کافیه بهش بگم علیرضا تو میری جیش کنی یا من برم؟ چنان می دوه سمت دستشویی که انگار اونجا دارن کباب چنجه و بوس میدن به همه.وقت هایی که نمی خواد چیزی رو بخوره، یعنی وقتی واقعا دلش نمی خواد، وقتی تهدیدش می کنی که من بخورم قوی بشم یا تو می خوری، چنان می پره و گریه زاری راه می ندازه که نه تو نخور قوی شو، دوست ندارم قوی بشی.خلاصه که بساطی داریم...
قبل از اینکه مریم اینو بگه من لو میدمش.امروز رفته بودم دنبال مریم، وقتی اومد توی ماشین ازش پرسیدم خوش گذشت؟ مریم جواب نداد و یه کله تکون داد و علیرضا ازش پرسید خوش گذشت؟ مریم گفت الحمدلله.علیرضا هم نمی دونم اینو از کجاش در آورد.برگشت گفت بسم الله الرحمن الرحیم.یعنی مرده بودیم از خنده ها :))
اگه این روزها علیرضا و شیرین بازی هاش نبود، نمی دونم قرار بود چه جوری بگذره ...

دلم لک زده برای یک روز آرام.یک روز بی دلهره.یک روز که با اینکه ته قلبت مطمئنی همه چیز درست می شود، اما باز هم با دلهره و یک لبخند آرام، نگویی همه چیز درست می شود، ناراحتی چرا؟؟؟
دلم می خواهد باز هم بنشینم و فکر کنم بزرگ ترین مشکل های دنیا، همان هایی ست که اینجا می نویسند.یکی دلش گرفته از کسی، یکی یارش را تنها گذاشته، یکی با رییسش حرفش شده... اما خوبست... بالاخره می شود کمی به خود آمد...اینکه مشکلات می شود خیلی بزرگ تر باشد.می شود مشکلت پول شلوار و قبض آب نباشد.می شود.....

دلم لک زده برای یک وبگردی و ولگردی حسابی...ساعت ها وبلاگ بخوانم. همه ی این چند وقتی که تند تند همه نوشته اند.دلم لک زده برای دیدن خنده ی از ته دل همه.بعد از مدت ها همه کنار هم جمعیم، همه ایرانند، اما دلمان شاد نیست...

همه ی این مدت سرم را گرم کردم.هیچ وقت کسی ندید من زل زده باشم به جایی.من زیاد دیدمشان... سرم را گرم کردم توی خانه با یک پازل 1000 تکه... انگار به آدم آرامش می داد چیدن این تکه ها کنار هم...بعد با خودم فکر می کردم کاش زندگی هم مثل پازل بود.می شد اول از همه تکه های دور صاف را پیدا کرد، تا بتوانی برای خودت محدوده معلوم کنی.اصلا اینکه بفهمی اولین قدمت باید چه باشد.کجا را باید اول ساخت ...

دعا کنید...فقط دعا کنید... معنی زندگی آرزوها بر باد رفتن را دیدم با چشمانم... دعا کنید همه چیز درست شود...مثل اول...یا حتی بهتر شود...بهتر از قبل...این بار همه می دانیم باید قدرش را بدانیم...