زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

آخ آخ...امان از همنشین بد :))
یعنی اگه دو تا دستش رو هم پر کافی میکس کنی بازم آب جوش رو می ریزه رو دستت و پشت دستت رو داغ می کنه :دی
آخه من به کی بگم دردمو؟؟؟یه انگشت که به اندازه ی یه بند انگشت باد کرده.رنگش شده عینهونه لبو!!! آخه آدم مگه انقدر خشن میشه؟ :(( کم مونده بود بیاد با کامیون زیر کنه منو :-W

بسه یا بازم لو بدم؟ :دی

pour toi...pour ton anniversaire

شب دیر صبح می شود حانیه...این را وقتی منتظر باشی بهتر می فهمی...اما وقتی خسته شدی... خوابت می گیرد...دیگر نمی فهمی چطور به صبح رسیدی... من اما خسته نبودم...یازده بهار از آن پیاده روی بهاری و خواستگاری پر ازدحام من می گذشت... و من هنوز جان داشتم..برای رفتن...برای پیاده رفتن... تنها رفتن و با خیال تو رفتن... تو... نه آن معشوق سنگدل قصه ها بودی که عشق به تو بخواهد کسی را از پا در بیاورد...نه آنقدر دیو صفت که از  به پا در آمدن من خشنود باشی...من می دانستم...تو خسته شده بودی...از چه نمی دانم....تو خیلی خردسالتر از آن بودی... که خسته نشوی...

تو از به یاد سپردن هم خسته می شدی...تو کلا از غذا خوردن...از خوابیدن هم خسته می شدی..تو هیچوقت اینقدر بزرگ نشدی ...که خسته نشوی... و من اینها را دیر فهمیدم... خیلی دیر...

 

نوشته ی نرگس...

محض خاطر مرمر !!!

من جواب ساده ی تو......تو جواب مشکل من....

دیشب بعد یه خرده حرف زدن با یه دوست خوب! رفتیم با پسرخاله و دخترخاله ام پارک.پسر یه خاه و دختر یه خاله دیگه.خانواده شون رفته بودن مسافرت جفتشون.ساعت 1 نصف شب هوس غذا خوردن کردیم و کل تهران رو گشتیم تا یه ساندیچی پیدا کردیم که باز بود.نزدیک 2:30 برگشتیم خونه.منم بعدش تشستم تا 4:30 فیلم دیدم و بعدشم تا 11 صبح خوابیدم...

دیروز کولرمون رو راه انداختم.3،4 سالی میشه که دیگه بابا نمیره درست کنه.یعنی از 2 هفته پیش هی می گفتیم گرمه ها.ولی هیچ کدوم حوصله نداشتیم بریم...جالبیش اینه توی پاییز کسی حوصله اش نمیاد بره آب کولر رو که دقیقا فقط 2 دقیقه کار می بره خالی کنه و هر بهار باید 2 ساعت تهشو بسابی تا تمیز بشه اون همه جرم ته کولر :))

رفتم نمایشگاه کتاب و یه کتاب یغما گلرویی خریدم...
خودش اونجا بود.کتاب رو دادم بهش و گفتم یه جمله که خودت دوست داری بنویس.نوشت:

تصور کن! تو می تونی بشی تعبیر این رؤیا...