شب می شود زود، هیچ غصه نخور. امروز که سهل است، بقیه روزها که چشم به هم بزنی می بینی دراز به دراز افتاده ای و کاری نکرده ای به شکرانه ی وجودت. امشب که از همه شب ها سخت تر. می خوابی و با خودت کلنجار می روی که بیست و چهار سالی گذشته و هیچ گهی نشده ای. بعد با خودت عهد می بندی (دقیقا عین ِ این چند سال آخر که فهمیده بودی هیچ گهی نیستی) که سال ِ بعد برای خودت گهی شده باشی. اما خودت هم می دانی بی فایده است انگار. این همه سال و این همه فکر ِ به خیال ِ خودت بزرگ و آخرش هم هیچ، حالا امسال مگر چیزی عوض شده. علت ها سر جای خودشان منتظر تو اند و معلول ها هم معلوم. اما این قدم به معلول سخت است، خیلی سخت!
دروغ نگو به خودت کثافت...دروغ نگو! این معلول ها نیستند که سخت اند، تویی که بی عرضه ای. تویی که از شدت گشادگی باطن، هیچ وقت دست هم به معلول نزده ای و می نالی از سختی ِ علت. حتی اگر خوب فکر کنی، علت هایت هم ساده اند و بچه گانه. می خندد همه کس به سادگی و بلاهت ِ فکری که پشت این معلول و علت هاست...
حالا تو بیا و بگو برای تو این و برای من آن. فرقی نمی کند. من حس می کنم جایگاه این جا نیست٬ باید بالاتر از همه ی سادگی های من و تو باشد و ما هنوز آن قدر خم این کوچه را می کاویم که حتی یک قدم جلوتر را هم نمی بینیم، فقط یک قدم!
حالا این هشت روز که گذشته از پاییز ِ دل و بی مهری، با خودم کلنجار می روم که قانع کنم خودم را که هدف زندگی بزرگ تر از این حرف هاست و تو توی این دقیقا بیست و چهار سال هیچ گهی نشده ای و باید گهی بشوی...
سلام.تولدت مبارک!
سجاد..تولد مبارک.
بی تربیت!!!:دی
یعنی تولدته الان پسر؟!!!
بود... 8 مهر...