زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

زویی

هرچقدر بعید...باز تو خدای منی...

دلم واسه خودم می سوزه که باید از اینجا بفهمم که وایسادی... دلم داره از خوشحالی بال در میاره که فهمیدم که وایسادی... حالا من دارم گریه می کنم... کی می دونه از روی خوشحالیه یا غم...


پ.ن: آخر سه ماه تلاش واسه من و اول یه عمر زندگی واسه ی تو... انگار آخرای یه دوستی واسه من و انگار اولای یه دوستی واسه تو... تو خوب باش٬ اشکالی نداره اگه من تا آخر عمر هم خر باشم...


پ.ن ۲: ازم نخواید که بیام اینجا هم دروغ بنویسم... حتی اگه همه فکر کنن دیوونه م و حتی اگه یه عالمه آدم از دستم دلخور بشن...

شب می شود زود، هیچ غصه نخور. امروز که سهل است، بقیه روزها که چشم به هم بزنی می بینی دراز به دراز افتاده ای و کاری نکرده ای به شکرانه ی وجودت. امشب که از همه شب ها سخت تر. می خوابی و با خودت کلنجار می روی که بیست و چهار سالی گذشته و هیچ گهی نشده ای. بعد با خودت عهد می بندی (دقیقا عین ِ این چند سال آخر که فهمیده بودی هیچ گهی نیستی) که سال ِ بعد برای خودت گهی شده باشی. اما خودت هم می دانی بی فایده است انگار. این همه سال و این همه فکر ِ به خیال ِ خودت بزرگ و آخرش هم هیچ، حالا امسال مگر چیزی عوض شده. علت ها سر جای خودشان منتظر تو اند و معلول ها هم معلوم. اما این قدم به معلول سخت است، خیلی سخت!

دروغ نگو به خودت کثافت...دروغ نگو! این معلول ها نیستند که سخت اند، تویی که بی عرضه ای. تویی که از شدت گشادگی باطن، هیچ وقت دست هم به معلول نزده ای و می نالی از سختی ِ علت. حتی اگر خوب فکر کنی، علت هایت هم ساده اند و بچه گانه. می خندد همه کس به سادگی و بلاهت ِ فکری که پشت این معلول و علت هاست...

حالا تو بیا و بگو برای تو این و برای من آن. فرقی نمی کند. من حس می کنم جایگاه این جا نیست٬ باید بالاتر از همه ی سادگی های من و تو باشد و ما هنوز آن قدر خم این کوچه را می کاویم که حتی یک قدم جلوتر را هم نمی بینیم، فقط یک قدم!

حالا این هشت روز که گذشته از پاییز ِ دل و بی مهری، با خودم کلنجار می روم که قانع کنم خودم را که هدف زندگی بزرگ تر از این حرف هاست و تو توی این دقیقا بیست و چهار سال هیچ گهی نشده ای و باید گهی بشوی...

ماه بی مهری ست... از همه ی "تو" ها خسته ام.از "تو"یی که من نباشم فرقی نمی کند.از "تو" هم که دوستت داشتم.آنقدر که برایت هر کاری را می کردم. آنقدر که راهم را کج می کردم و می گفتم راحت تر است مسیر خانه مان از سمت خانه تان.دروغ نمی گفتم. آدمی جایی راحت است که دلش آرام باشد. اما نمی ارزید شاید آرامشش به بی قراری این روزها...

"تو" شاید بزرگ نشده باشی. شاید هم من زیاد کوچک مانده ام. شاید نفهمیده ام هیچ چیز را. شاید اشتباه کرده ام. هزار شاید می آید تا می خواهم مقصرت کنم، می بینی؟

حالا منم و یک دل ِ شکسته که نه، هزار تکه شده...

نگاه نکن انگار که من اشتباه کرده ام. من اشتباهی زاده شده ام حتی.نگاه نمی خواهد هیچ. من مقصرم که مهر به دلم افتاد روز آمدنم. ماه هم با من سر سازگاری نداشت...

نگاه هم نکن که بگویی همه چیز زاده ی ذهن من است و تو بی تقصیری. خودم هم خوب می دانم زمان که بگذرد، می فهمم من بودم که غلط بودم و تو همیشه ی خدا، خوبی و پاکی و درست...


این منم...خود ِخود منم...انگار که یکی سعی کرده باشه منو روایت کنه...

آخر شاهنامه

هیچ یادم نیست که از کی و کجا شروع شد.تنها چیزی که خوب یادم هست هنوز، دلشوره های هر روزه بود.
خیلی که بخواهم فکر کنم، یاد تصمیم تو می افتم و تصمیم خودمان.وظیفه نبود هیچ، مثل تماشاچی های فوتبال بودیم.پول نمی دادند برای دیدن مسابقه، حتی باید پول بلیط مسابقه را هم می دادیم، اما می ارزید به دیدن تلاشت برای پیروزی.
هر روز را به شوق دیدن پیروزی می آمدیم. اما خودت هم خوب می دانی که هیچ تیمی همیشه برنده نیست. اما مهم انتهای مسیر است...
ما هم آدم بودیم، مثل همه ی آدم های دیگر، کمی صمیمی تر فقط. همین وظیفه را سنگین تر می کرد. من از تو توقع داشتم و تو از من. همین همه چیز را سخت تر می کرد و قشنگ...
آدمیت چیز غریبی ست. تو می دانستی که می توانی و شک می کردی. من هم می دانستم و کلافه می شدم از این شک تو و آرام پیش رفتن همه چیز.
اولین بار کی دستش را کشیدی و آن همه تعجب را دیدی از اینکه می دید کمتر از آنی رسیده کنار تو؟ خودت بهتر یادت هست لابد تکرار دوباره و سه باره اش و لذتی که می بردیم.اولین بار کی توانستی دستت را تکیه گاه کنی و خودت از روی تخت بلند شوی؟ کی توانستی پاهایت را نگه داری بالاتر از زمین؟ کی اولین قدم را برداشتی؟
نه فقط حالا، همان روزها هم حظ می بردیم از با هم بودن و با هم تلاش کردن.اگر حالا می ایستیم و نگاه می کنیم به گذشته و لبخند می زنیم، به خاطر تک تک تلاشی ست که خودمان کشیده ایم.لحظه لحظه ی وقتی که گذاشته ایم.به خاطر تمام صبوری هایمان. نمی خواهم دلت را خوش کنم به گفتن اینکه هیچ سختی برای ما نداشت. اما لذت می برد آدم از همه ی سختیش.از اینکه می دانستیم شاهنامه ی ما هم آخرش خوش است...